سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی

دستانم را در دستانش گرفت. با نگاهش عشق را به چشمانم هدیه داد و با صدایش ترانه ای از مهر که عطر دلبستگی داشت تقدیم قلب سرخ و کوچکم کرد.

نگاهش کردم نه بهتر بگویم التماسش کردم که هیچ وقت مرا تنها نگذارد.

او رفت و مرا در دنیایی از برگ های طلایی و سرخ رنگ پاییز گذاشت و برای بازگشتنش بهار را وعده داد.

او که رفت باران هوس سرودن کرد،او که رفت چشمان من هوس فریاد کرد، او که رفت حنجره ام هوس بغض کرد.

از آن زمان تا کنون 29 بهار آمده و رفته است .29 پاییز آمده و رفته است. ولی هنوز بهار دل من از راه نیامده است. هنوز فصل ، فصل جدایی و تنهاییست .

تصمیم میگیرم برایش نامه ای بنویسم .نامه را اینچنین برایش نوشتم:

سلام من به تو ای ترانه ای از وجودم .وجود سردو یخی من با گرمای دستان تو به دشتی از زنبق تبدیل می شود . تو کجایی چرا از من که برای تو حاضرم تمام وجودم را فدا کنم سراغی نمیگیری .دلم برای آن چشمان سیاه رنگت که تمام عشق و مهرت را نصیب قلبم کرد تنگ شده است. 29 بهار آمده و رفته است و لی تو هنوز نیامده ای . من با آن زاغ بی آشیان کم کم دارم هم اواز می شوم تا بیشتر از این دل را به کویری بی خارو خس نبخشیده ام برگرد.

نامه را با رویای های رنگارنگی در داخل پاکتی از بوی بهار گذاشتم  و به دست یار دیرینه ام باد گذاشتم .

روزها گذاشت و من سر بر دامن بید مجنون گذارده بودم که نسیم بهاری برای من پیغامی از عشقی دیرینه آورد.

آری بهار از راه رسیده بود و تمام انتظار من با رسیدن پیغامی از او  به اتمام رسیده بود.

نامه را که عطری از برف داشت گشودم . اما عطر برف آن هم در روزهای آغازین بهار مرا متعجب کرده بود.

او اینچنین نوشته بود: یاد و خاطرات مرا به چشمه ای که نزدیک بید مجنون است بده تا ببرد و قلبت را با آب آن رود بشوی و عشق مرا از قلبت پاک کن.

یاد و خاطراتش را با آن نامه در زیره پای بید مجنون مدفون کردم. قلبم را با اشک چشمانم شستم تا عشقش از صفحه ی قلبم پاک شود.

به آسمان نگاه کردم ابر لبخند زد . زاغ به سوی آمد . با او هم آوازی کردم.

 

                                                        

                                                   ترانه ای به یاد ماندنی


ارسال شده در توسط زاغ عاشق